ایلیا داودی نامقی

وبلاگ شخصی

ایلیا داودی نامقی

وبلاگ شخصی

ایلیا داودی نامقی

ایلیا داودی نامقی هستم، ساکن تهران، زبان فرانسه خوانده ام و به ادبیات، هنر، سیاست، روانشناسی و خیلی چیزهای دیگر علاقه مندم، علاقه اصلیم اما سینماست،فیلم نگاه میکنم و به شما هم توصیه میکنم فیلم نگاه کنید، نه اینکه فقط ببینید، نگاه کنید، درباره فیلمها بخوانید و بنویسید. من هم سعی میکنم همین کار را بکنم

طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

با فیلم همه می دانند اصغر فرهای باید با احتیاط برخورد کرد. یک فیلم جدای از ویترین آن که بازیگران، لوکیشن، تصاویر و افه های آن، موسیقی و افکت های صوتی است چه چیزی در هسته آن دارد که ما را جذب میکند؟ اگر داستان و نحوه انتقال آن توسط کارگردان را به عنوان هسته مرکزی فیلم و عامل تاثیر گذار آن در نظر بگیریم اجازه بدهید تا این عوامل را در فیلم فرهادی بررسی کنیم. داستان فیلم در مورد مادری است به نام لائورا که به همراه دو فرزند دختر و پسر خود از آرژانتین به شهر مادری خود در اسپانیا برای حضور در عروسی خواهرش میرود. در حین مراسم دختر او دزدیده میشود و در ادامه ما شاهد تنش خانواده برای پیدا کردن دختر و پرداخت پول به ربایندگان هستیم. تمام المان های آشنای فیلم های فرهادی را در همه میدانند هم میبینیم، دروغ ها و رازهایی که کم کم آشکار میشوند، نیروی حاکمی که یا وجود ندارد یا مزاحم است و شرایط را بدتر میکند، اعضای فامیلی که در ابتدا مهربان و دوست به نظر میرسند اما در ادامه هر کدام گوشه ای از اختلاف ها و مشکلات خود را آشکار میکنند. پیش داستان هایی که بر شرایط حاضر تاثیر مستقیم دارند. همه زمینه سازی ها و گره افکنی ها اما در جایی و به نحوی گره گشایی میشود که نا امید کننده است. بازیهایی حرفه ای بازیگران خوبی چون پنلوپه کروز و خاویر باردم هم نمیتواند در این مرحله فیلم را نجات دهد. خب همه حدس میزنیم که همه آتش ها زیر سر یک آشنا باشد ولی نحوه ارائه این مسئله ای که همه میدانیم به گونه ای است که متناسب همه آن معماپردازی ها نیست. اینجاست که فیلم فرهادی از ساخته های قبلی او در درجه عقبتری قرار میگیرد. حتی در مقایسه با فیلم گذشته (le passe)  که اولین تجربه فرهادی در فیلم سازی با عوامل بین المللی است «همه میدانند» فیلمی است که در جایگاه پایین تری قرار دارد. آن رازآلودی و مبهمی اتفاق افتاده عاملی است که فیلم های فرهادی را متمایز میکند. اما این خاصیت ابهام آمیز بودن مساله در فیلم همه میدانند به کلی از دست میرود. بی صبرانه منتظر دیدن فیلم دیگری در قد و قامت های درباره الی از این کارگردان موفق ایرانی هستم.

  • محمد داودی نامقی

اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است....
نقل میکنند که به سراینده این خطوط گفتند چرا تابلوهایت انقدر ارزان است گران تر بفروش، جواب داد قیمت تابلو باید طوری باشد که حتی کارمندها هم بتوانند قسطی بخرند. اگر میدانست در حراج تهران تابلوهایش را میلیاردی میفروشند چه حالی پیدا میکرد؟ با آن روحیه شاعرانه و لطیف و آن طبیعت گرایی بی مثال چطور واکنش نشان میداد. شاید شعری میگفت و در آن گلایه میکرد. مهمتر از این مساله اما شاید این باشد که هنرمندی که چنین اعتقادی دارد با انحصاری شدن و خصوصی شدن هنر مخالف است و عقیده دارد هنر باید در بطن و متن جامعه باشد.
بنکسی نقاش ناشناس انگلیسی است که با نقاشی های دیواری خود معروف شد. او همواره نقاشی ها خود را در محله های فقیر لندن و در مقابل چشم همه  قرار میدهد. از معروف ترین نقاشی های او دختری با بادکنک است که روز گذشته در حراجی در لندن به قیمت یک میلیون و 400 هزار دلار فروش رفت اما به محض زدن چکش حراجی نقاشی شروع به خرد شدن و از قاب خارج شدن کرد به نحوی که همه حضار متعجب و حیرت زده شدند. بعد معلوم شد بنکسی پیشتر یک خردکن در قاب تابلو گذاشته بود تا اگر روزی به حراج گذاشته شد تابلو را نابود کند. گمانه زنی ها درباره دلیل این کار او زیاد است اما به نظر من مهمترین دلیل او همان چیزی است که سهراب به آن اعتقاد داشت، هنر انحصاری نیست، هنر متعلق به یک طبقه و قشر خاص نیست که با میلیون ها و میلیارها آن را برای خود کنند، هنر متعلق به همه اقشار جامعه است.این یک شعار نیست بلکه یک عقیده جهانی و مشترک بین هنرمندان مختلف از نسل های مختلف و فرهنگ های متفاوت است.

  • محمد داودی نامقی

شماره 17، سهیلا به کارگردانی محمود غفاری فیلمی است درباره تنهایی و درماندگی زنی در آستانه میان سالی و درگیری او با این تنهای اش. سهیلا که همچنان مجرد است اگر سنش بالاتر برود و ازدواج نکند شانس بچه دار شدن را از دست میدهد. در طول فیلم شاهد تلاشهای او هستیم برای گذشتن از این مرحله حساس زندگی و پیدا کردن مردی که بتواند او را به عنوان همسر بپذیرد. به موسسات همسریابی میرود و در کلاسهایی شرکت میکند که بتواند اعتماد به نفس خود را تقویت کند و با مشکلات مجردی و تنهایی کنار بیاید.  با مردانی ملاقات میکند که در گذشته به نحوی رابطه اش را با آنها قطع کرده یا افرادی که دوست و آشنا به او معرفی میکنند. به همه اینها دلسوزی های ترحم آمیز یا شوخی های اطرافیان او را اضافه کنید تا برزخی که این آدمها درگیرش هستند را کمی بتوان تصور کرد.  سهیلا و انسان های همدرد او درگیر خفقانی هستند که بر همه جنبه های زندگی آنها تاثیر میگذارد.

فیلم به خوبی شرایط زندگی سهیلا و آدمهای مانند او را ترسیم میکند. حتی اشاره کوچکی هم به مشکلات جنسی این آدمها از زبان مربی یکی از کلاسهایی که سهیلا درآنها شرکت کرده میشود. مشخص است سازندگان درک درستی از وضعیت این قسم آدمها دارند. در جایی از فیلم که سهیلا در حال توضیح وضعیت خود برای دوستی است گویی مونولوگی ایراد میکند برای ما تا شرایط سخت خود را توضیح بدهد که چگونه با رسیدن به چهل سالگی دنیایش در مقابل چشمانش فرو میپاشد. البته بازی زیبای زهرا داود نژاد هم نقش بسیار پر رنگی در ارتباط برقرار کردن ما با شخصیت سهیلا دارد. باید به غفاری برای انتخاب او برای این نقش تبریک گفت. فقط سوالی که در انتهای فیلم برایم مانده این است که آیا سینما باید فقط طرح مساله کند و ذهن ما را متوجه نقاط کوری در اطرافمان بکند که تا بحال نمیدیدم (که بخودی خود نکته مثبتی است) یا میتواند علاوه بر آن بر کارکرد داستان گویی و تحول شخصیت هم تکیه کند و در انتها ما را با حس رضایت از دیدن فیلم همراه کند که فراموش نکنیم. شاید من از سهیلا این انتظار را داشتم که محقق نشد.

  • محمد داودی نامقی

شعله ور فیلم جدید حمید نعمت الله به سبک و سیاق چند فیلم اخیر او ما را با شخصیتی روبرو میکند که در حال سقوط است. اگر در آرایش غلیظ مسعود با مکر خودش و نیرنگ خودش سقوط میکند، اگر در رگ خواب مینا با عدم عزت نفس و سادگی خودش را به ورطه نابودی میکشد در شعله ور فرید که پدری سابقا معتاد و در حال ترک است با حقیر شمردن خود و حسادت به دیگران خود و اطرافیان خود را به دردسر می اندازد. همچنان تحقیر عضوی لاینفک از دنیای سینمای نعمت الله است (بوتیک، بی پولی، رگ خواب، شعله ور). شخصیت ها برای فرار از تحقیر و شرایطی که آنها را حقیر کرده دست به حرکاتی میزنند که یا بی نتیجه است یا به ضرر خودشان تمام میشود. فرید برای دور بودن از نگاه سنگین خانواده و تحقیر توسط آنها به بهانه کاری به سیستان و بلوچستان میرود و پسرش، نتیجه طلاق فرید از همسرش، بعد از مدتی برای دور بودن از مادر که قصد ازدواج دارد پیش پدر می آید، پدر میخواهد به پسرش نشان دهد آن آدم حقیری که همه نشان میدهند نیست اما همزمان غواصی که قهرمان ملی محسوب میشود به سیستان می آید و پسر فرید به او و کارش علاقه نشان میدهد. از اینجا تخم حسد و کینه فرید نسبت به غواص کاشته میشود و او سعی میکند هر طور شده غواص را خار و خفیف کرده و نظر پسرش را به خودش جلب کند. انتخاب سیستان و بلوچستان به دو جهت اهمیت و کارکرد داستانی قابل قبولی دارد. یک اینکه خود این اقلیم همواره قربانی محرومیت ها و تحقیرهایی بوده و این را از گوشه گوشه این خاک میشود حس کرد و دیگری این که میتوان آن را آینه درون آشفته و خشک و شعله ور فرید دید.  زمان فیلم کمی طولانی است و میشد با توجه به تمرکز داستان بر شخصیت فرید روند اتفاقات را سریعتر کرد چون برای برخی مخاطبان دنبال کردن  فرید به تنهایی در این مدت طولانی شاید سخت باشد. اما از طرف دیگر تصاویر فیلم جذاب و قاب ها چشم نوازند. گرچه خیلی از دنبال کنندگان کارهای نعمت الله مثل خودم معتقد هستیم که هنوز بوتیک بهترین کار اوست اما نمیتوان از تجریه دیدن شعله ور به سادگی گذشت. دنیای فیلمهای او همیشه دنیایی است که میخواهیم ببینیم ولی دوست نداریم در آن باشیم و این خود به تنهایی دلیل خوبی برای رفتن به سینما و تماشای کارهای اوست.

امتیاز: 3.5 از 5

  • محمد داودی نامقی

*خطر لو رفتن داستان فیلم*

چرا به سینما میرویم؟ ممکن است جواب هر کدام از ما به این سوال متفاوت باشد. برای دیدن بازی یک بازیگر خاص، برای دیدن فیلم یک کارگردان خاص، برای فراموش کردن مشکلات زندگی برای لحظاتی و غرق شدن در دنیای فیلم و حتی مشاهده اینکه قهرمان داستان (اگر وجود داشته باشد) چطور از پیچ و خم مشکلات زندگی عبور میکند. میتوانیم آنچه که نداریم و آرزوی دیدنش را داریم در سینما طلب کنیم، فقیر به سینما میرود که دنیای ثروتمندان را ببیند و ثروتمند به سینما میرود تا زندگی فقرا را تماشا کند. ما در سینما آرزوها و رویاهای خود را میجوییم. شاید بتوان گفت لاتاری نیز به دنبال تاثیر گذاشتن بر روی همین حس ماست.

امیرعلی و نوشین همدیگر را دوست دارند و رویای مشترک آنها برنده شده لاتاری آمریکاست. میخواهند با هم ازدواج کنند اما خانواده ها مخصوصا پدر نوشین راضی نیست. خانواده نوشین مشکل مالی دارند و پدر او نمیخواهد نوشین را به پسر بی پول و یه لا قبایی بدهد. در ادامه این مشکلات دوست پدر نوشین به او پیشنهاد میدهد تا دخترش برای کار مدلینگ به دبی برود. مدتی بعد از رفتن نوشین به دبی خبر خودکشی او میرسد و جسدش به کشور برمیگردد. امیرعلی به دنبال کشف راز این قتل به همراه مربی فوتبال خود موسی که از رزمندگان سابق است به دبی میرود و آنجا متوجه میشود نوشین گرفتار باند قاچاق دختران به دبی برای شیوخ عرب شده است و برای همین خودکشی کرده. آنها تصمیم میگرند از کسانی که مسبب مرگ او بوده اند انتقام بگیرند.

دوربین روی دست مهدویان به سبک دو کار قبلی اش اینجا آن کاربرد مستندگونه را ندارد چراکه دیگر شاهد یک ماجرای تاریخی بر اساس روایات واقعی نیستیم بلکه داریم داستانی ساخته و پرداخته نویسنده را میبینیم. اما نوع پیشبرد داستان و دکوپاژ هوشمندانه مهدویان مارادرگیر میکند و با خود تا انتها میکشاند. در تمام لحظه های فیلم ما تحت فشار عصبی هستیم و مشتمان را گره میکنیم. همراه امیرعلی بغض میکنیم و حرص میخوریم و عصبانی میشویم و این به معنای این است که کارگردان خوب بلد است ما را همراه خود کند. مشکل از آنجا شروع میشود که مهدویان زیرکانه از پاسخ به یک سوال طفره میرود: اگر دختران ما در اثر فقر برای کار از کشور خارج میشوند چرا باید یقه اعراب را گرفت؟ به معنای دیگر مهدویان هم مانند همفکران خود صورت مساله را پاک میکند، خیلی هوشمندانه هم این کار را میکند. در حقیقت فیلم فرصت نفس کشیدن به شما نمیدهد که بخواهید به این مساله فکر کنید. باید به مهدویان برای فن کارگردانی اش تبریک گفت و همزمان از او پرسید آیا این خطرناک نیست که ما قتل ناموسی را در لفافه ای زیبا و خوش رنگ لعاب به مردم بخورانیم؟ مردمی که بدون توجه پیام و پیامد این نوع تفکر در انتهای فیلم بعد از گرقتن انتقام هیجان زده دست میزنند و سوت میکشند... آیا همفکران آقای مهدویان برای حل تمام مسائل و معضلات میخواهند چاقو به دست بگیرند؟ باید دقت کنیم که این  چه پیامی که است که به نوجوانان خود میدهیم. به شخصه فیلمهای قبلی مهدویان را به دلایل گفته شده بسیار بیشتر از این فیلم او میپسندم .

امتیاز: 2.5 از 5

  • محمد داودی نامقی

چگونه میتوان در دنیایی زندگی کرد که ایجاد کوچکترین صدا منجر به مرگ شما میشود؟
این ایده فیلم «مکان ساکت» است. در دنیایی آخر الزمانی موجوداتی بیگانه به روی زمین هجوم آورده اند که نابینا هستند اما حس شنوایی فوق العاده ای دارند و با کوچکترین صدایی شمارا شکار میکنند. با اینکه ایده فیلم زیباست اما میتوانست با کمی بی سلیقگی به فیلمی درجه چندم، حوصله سر بر و اثری در ادامه هزاران فیلم بی مزه و مزخرف ژانر ترسناک تبدیل شود. در «مکان ساکت» اما جان کرازینسکی به همراه نویسندگان هوشمندانه خانواده ای را در بطن این جهنم آرام قرار میدهند. خانواده ای که تمام تلاش خود را میکنند تا در کنار هم بمانند و از هم محافظت کنند. خانواده ای که بر حسب اتفاق دختر ناشنوایی هم دارد، دختری که رابطه اش در اثر یک فاجعه رخ داده برای خانواده با پدر خود تیره شده و حال هم باید با شیاطین هولناک دنیای بیرون دست به گریبان باشد و هم با شیاطین درون خودش. همین ظرایف این فیلم را از صرف فیلمی متعلق به بدنه ژانر وحشت خارج و به فیلمی درگیرکننده و احساسی بدل میکند. آنجا که المانهای وحشت برای همه ما تکراری و نخ نما شده درگیری حسی ما با خانواده ای در بطن حوادث خطرات را بالا برده و گریبان ما را تا انتها محکم نگه میدارد تا از مقابل صفحه نمایش جم نخوریم. شاید این نکته که جان کرازینسکی کارگردان/بازیگر و امیی بلانت در واقعیت هم زن و شوهر هستند و این واقعیت که جان کرازینسکی سخت تلاش کرد تا بازیگر ناشنوایی را برای نقش دختر به کار بگیرد همان جزئیاتی باشند که این فیلم را متمایز از فیلمهای دیگر این ژانر میکند.

امتیاز: 4 از 5

  • محمد داودی نامقی

همیشه استفاده از تجربه دیگران منجر به صرفه جویی در وقت، انرژی و اعصاب شما می شود. به همین دلیل و با امید به اینکه آگاهی از تجربه من شما را از تجربه مشابه دور نگه داره میخوام اتفاقی که برام افتاده رو باهاتون به اشتراک بذارم.

بخش اول: غرور

شما کارتون خیلی درسته. شما قوی هستید. کسی نمیتونه به شما چپ نگاه کنه. کسی نمیتونه جیب شما رو بزنه چون شما حواستون هست. کسی نمیتونه موبایل شما رو بزنه چون شما متوجه میشید. درسته؟ خیر! هر وقت این فکر رو کردین بدونید که اتفاقا شما هدف قرار میگیرید. یه جا از یه گوشه ای یه جیب بر یا زور گیر حواسش بهتون هست. کمین کرده و منتظره تا گاردتون رو پایین بیارید یا اشتباه کنید و ...

همین چند روز پیش منم گاردم رو پایین آوردم. مغرور بودم و فکر میکردم کسی نمیتونه جیب منو بزنه. کسی نمیتونه منو خفت کنه. مثل هر روز بعد کار وارد ایستگاه بی آر تی شدم. گوشیمو از جیب شلوار در آوردم و چک کردم. اتوبوس که رسید گذاشتم تو جیبم.


بخش دوم: فاجعه

میدونید مترو و بی آر تی در ساعات شلوغ چطوریه. پس توضیح واضحات نمیدم. فقط بگم توی شلوغی و ازدحام خودش رو به بهونه سوار شدن به  بی آر تی چسبوند بهم و جیبمو زد و من اصلا نفهمیدم. یا فکر کردم نه بابا اگر دستشو بکنه تو جیبم میفهمم. ولی نفهمیدم. دزد عزیز هم از اتوبوس پیاده شد و اتوبوس حرکت کرد. تو راه دیدم گوشیم همرام نیست. بار اول که زنگ زدم طرف جواب داد و گفت بیا فلان جا بگیر. اما بعد دیگه هیچوقت جواب نداد.


بخش سوم: انکار

خسته و داغون رسیدم خونه. هرچی زنگ میزدم فایده نداشت. و کسی جواب نمیداد. اما قبول نمیکردم که گوشیم سرقت شده. فکر میکردم شایدکسی که گوشیم دستشه دلش بسوزه و جواب بده. فکر میکردم شاید به زنگ گوشی عادت نداره و  متوجه نمیشه و هزار فکر دیگه. اما بعد از کلی تماس بی جواب کم کم قبول کردم. واقعیت تلخ و سخت رو پذیرفتم


بخش چهارم: پذیرش و تدبیر

باید بدونید همیشه باید از قبل فکر این روز رو بکنید. برای همه اکانتهای رو گوشیتون پسوورد بزارید. همش. هیچوقت فکر نکنید گوشیتون دزدیده نمیشه. هیچوقت. دنبال همه گزینه هایی باشید که اگر گوشیتون دزدیده شد به وسیله اونها میتونید یا گوشی رو برگردونید. یا جلوی از بین رفتن اطلاعات خودتون رو بگیرید. گوشی های سامسونگ جدید یه گزینه دارند به نام Find My Samsung. کافیه یه اکانت سامسونگ بسازید. وقتی گوشیتون گم شد میتونید واردش بشید. اگر اینترنتون روشن باشه یا روشن بشه میتونید گوشیتون رو کنترل کنید. اگر درست یادم باشه این کارها رو میشه انجام داد:

1. قفل کردن گوشی

2. زنگ زدن با صدای بلند و تا بیشترین حد حتی اگه گوشی سایلنت باشه

3. پیدا کردن موقعیت گوشی (اگر لوکیشن گوشی روشن باشه)

4. پاک کردن اطلاعات گوشی

و چند گزینه دیگه که همشون به دردتون میخوره.

من هم این اکانت رو قبلا ایجاد کرده بودم. وقتی گوشیم رو دزدیدن نتش روشن بود اما لوکیشنش نه. برای همین نتونستم مکانشو پیدا کنم. ولی تونستم قفلش کنم و با صدای بلند زنگشو به صدا در بیارم. اما نشد اطلاعاتشو پاک کنم چون گوشیم از دسترس خارج شد.



بخش پنجم: پیگیری های قانونی

همون شب رفتم پیش موبایل فروش محله و ازش کسب تکلیف کردم. گفت باید جعبه موبایلت دستت باشه تا از طریق سریال نامبر و IMEL گوشی بتونن برات ردیابی کنن. یه نکته هم بهم گفت که نمیدونم چقد واقعیت داره. راست و درستش پای ایشون:

«اعلام سرقت نکن!...اعلام مفقودی کن...اگر اعلام سرقت کنی فقط 3 ماه ردیابی میشه ولی اعلام مفقودی محدودیتی نداره...»

رفتم کلانتری محل و البته با اینکه خلوت بود درجه دار مربوطه بعد از کلی اینور اونور کردن و نماز بخونم و قضا بخورم اومد یه گزارش نوشت که 5 دقیقه هم طول نکشید. (برا همین یکی دو ساعتی معطل شدم). بهم گفتن برو دادسرا. فرداش رفتم دادسرا. بعد از پرس و جو یک کاغذ بهم دادن که توش مراحل رو توضیح داده. در حقیقت شما باید یک سری کار انجام بدین تا تازه بتونید از طریق دادسرا پیگیری کنید.



1. مراجعه به دفاتر خدماتی یا امور مشترکین و اعلام مفقودی و سوزاندن سیم کارت

2. یک هفته بعد از سوزاندن سیم کارت مشترکین ایرانسل با گرفتن کد #6101* و مشترکین همراه اول دائمی (اعتباری ها ظاهرا برای همراه اول مهم نیستن یا گوشی ندارن) با گرفتن کد #شماره سریال گوشی*2141*10* میتونن گوشی رو پیگیری کنن. رایتل و تالیا هم از طریق سایت tehranrahgiri.ir میتونن اقدام کنن. در صورتی که جواب رهگیری موبایل مثبت بود میتونن با مراجعه به دادسرا شکایت تنظیم کنن و گوشی رو پیدا کنند.


بخش ششم: انتظار

بعد از انجام همه این کارها باید منتظر بمانید. منظورم یک هفته و دو هفته نیست. باید صبر داشته باشید چون بعضی از سارقان میدونن گوشی رو نباید روشن کنن. پس گوشی رو نگه میدارند و بعد از چند ماه میفروشن به کس دیگه و ممکنه اون هم بفروشه و خلاصه عجله نباید کرد.

گوشی من پیدا بشه یا نشه مهم نیست. دیگه بهش فکر نمیکنم. ولی از این به بعد با چشم باز و حواس جمع تر حواسم به وسایلام هست. همه این دردسرها و استرس و ناراحتی ها نمی ارزه به این که آدم حواسش به جیبش نباشه.

امیدوارم این تجربه برای شما هم مفید باشه و شما هم در صورت نیاز (که امیدورام هیچوقت پیش نیاد) ازش استفاده کنید.

  • محمد داودی نامقی


میتوانم تصور کنم اگر #آگاتا_کریستی نویسنده نمیشد میتوانست یک قاتل حرفه ای و زیرک باشد. کسی که سالها مامورین پلیس به دنبال حل راز جنایت های او و دستگیری اش سردرگم و گیج به دور خود بچرخند. برای اثبات این ادعا هم نیازی به خواندن تمام رمانهای پلیسی او و دنبال کردن ماجراهای یکی از عجیب ترین و دوست داشتنی ترین کاراگاه های تاریخ ادبیات یعنی #هرکول_پوارو نیست. چه همه ما او را میشناسیم و اگر کتابهای پوارو را نخوانده باشیم قطعا سریال پوارو را با بازی بی نظیر و به یاد ماندنی دیوید سوشای به یاد داریم. اما یک اثر به یاد ماندنی او که اتفاقا خبری از پوارو در آن نیست خود به تنهایی نبوغ این نویسنده خانم انگلیسی را فریاد میزند.


  • ده سرخ پوست کوچولو بودند... سپس هیچ یک باقی نماندند

ده سرخپوست کوچک رفتند شام بخورند

یکی خود را خفه کرد و سپس نه تا باقی ماندند.

نه سرخپوست کوچک تا دیروقت نشستند،

یکی به خواب رفت و سپس هشت تا باقی ماندند.

هشت سرخپوست کوچک به دِوُن رفتند،

یکی گفت همینجا میمانم و سپس هفت تا باقی ماندند.

هفت سرخپوست کوچک هیزم میشکستند،

یکی خود را تکه تکه کرد و سپس شش تا باقی ماندند.

شش سرخپوست کوچک با کندو بازی میکردند،

یکی را زنبور نیش زد و سپس پنج تا باقی ماندند.

پنج سرخپوست کوچک به دادگاه رفتند،

یکی قاضی شد و سپس چهار تا باقی ماندند.

چهار سرخپوست کوچک به به دریا رفتند،

یکی را ماهی قرمز بلعید و سپس سه تا باقی ماندند.

سه سرخپوست کوچک به باغ وحش رفتند،

یکی را خرس بزرگی بغل کرد و سپس دو تا باقی ماندند.

دو سرخپوست کوچک در آفتاب نشتند،

یکی سوخاری شد و سپس یکی باقی ماند.

یک سرخپوست کوچک تنها ماند،

او رفت و خود را دار زد و سپس هیچ کدام باقی نماندند.


این شعر کودکانه که برای آموزش شمارش اعداد به کار میروند دستمایه داستانی جنایی شده که به گفته خود کریستی پیچیده ترین و مشکل ترین کار اوست و در بین مخاطبان و خوانندگان هم از محبوبترین ها به شمار میرود. ۱۰ نفر که همدیگر را ندیده اند و نمیشناسند، هر یک به بهانه ای، به یک جزیره دعوت میشوند تا با آقا و خانم اوون به عنوان میزبان ملاقات کنند. وقتی همگی منتظر میزبان خود هستند صفحه ای از گرامافون پخش میشود که هر یک از آنها را به جرم قتلی در گذشته محکوم میکندو پس از آن دقیقا مطابق شعر بالا هر کدام به نوبت کشته میشوند.


دوست دارم به  یکی دو نکته جالب درباره این داستان اشاره کنم. یک اینکه ایده این داستان چنان حیرت انگیز و بکر بود که بعد از گذشت ۸۰ سال از زمان نگارش آن هنوز هم شاهد اقتباس های وفادارانه و آزادی از آن هستیم. دوم اینکه قدرت آگاتا کریستی در ایجاد رعب و وحشت بدون تصویر کردن صحنه های خشن و بیرون کشیدن دل و روده شخصیت ها کاملا مشخص است. اتفاقی که در داستان ها و فیلمهای مشابه این روزها به امری عادی و حتی مسلم تبدیل شده است. تا جایی که در یکی از اقتباسهای به نسبت وفادارانه از همین رمان که در ادامه بیشتر به آن میپردازم شاهد اضافه کردن چنین صحنه های صرفا برا جذابتر کردن اثر به زعم سازندگان هستیم. اهمیت و ارزش کار بانوی نابغه در استفاده از ترس همه ما از ناشناخته هاست. چیزی که بیشتر از همه مارا میترساند آنچیزی است که از آن‌ سر‌ در نمیاوریم و میخواهیم مانند یکی از شخصیت های همین قصه با داستان سرایی و توسل به ماورا الطبیعه آن را توجیه کنیم...


و هیچوقت هیچکس نماند

اقتباس های مختلف سینمایی و تلویزیونی مختلف و متعددی از این اثر صورت گرفت. نسخه ای که من میخوام در موردش صحبت کنم یک مینی سریال است که در سال ۲۰۱۵ توسط #بی_بی_سی ساخته شد و شبکه #منوتو هم آنرا دوبله و پخش کرد. همانطور که گفتم این سریال دست به ابداعاتی برای جذاب تر کردن سریال به زعم سازندگان زد. مثلا ایجاد رابطه ای بین ورا کلیثورن و فیلیپ لمبارد که در رمان وجود ندارد. یا دراماتیزه کردن نحوه قتل ها چیزی است که با رمان تفاوت دارد. غیر از اینها اما با تصاویری جذاب و روایتی خوب روبرو هستیم. از جمله تصاویری که برای اولین بار از جزیره میبینیم نفس گیر هستند. استفاده از امکانات بصری برای هرچه بهتر روایت کردن رمان به خوبی انجام گرفته. مثلا فلش بک هایی به خاطرات شخصیت ها و نوع تصویر برداری آن خیلی جذاب است.

در انتها شما را دعوت میکنم اول به خواندن رمان و سپس دیدن این سریال برای آخر هفته ای پر از هیجان و لذت ناب...

  • محمد داودی نامقی

فیلم اعتراف شاید بهترین ساخته گاوراس نباشد، اما قطعا از آن دسته کارهای اوست که طرفدارانش را راضی میکند، باز هم یک تریلر سیاسی، تدوین سریع، فیلمنامه منسجم، بازی های قابل قبول و ... تمام ویژگی هایی که  طرفداران گاوراس به خاطر آنها به تماشای فیلمهای او می نشینند در این کار وجود دارد. ماجرای فیلم از خاطرات واقعی وزیر امور خارجه  چکسلواکی سابق، آرتور لندن گرفته شده که در سال 1950 متهم به خیانت و جاسوسی شد و مدتها در زندان تحت شکنجه بود و در نهایت در سری محاکمه های استالینی معروف به محاکمه اسلنسکی به حبس ابد محکوم شد. اما بخش اصلی و دردناک فیلم در زندان میگذرد، زندان مخوف پلیس مخفی و بازجویی های سخت، غیر انسانی و خرد کننده ای که در آنها به زندانی حتی اجازه نشستن هم نمیدهند.

 شکنجه هایی که برای بیرون کشیدن حقیقت از زیر زبان بازداشتی نیست، بلکه برای بیرون کشیدن حقیقت مورد نظر حزب انجام میشود. در حکومتی که از روزنامه و تلویزیون و رادیو و رفیق و هم حزبی و همکار و حتی همسر شما طرفدار حزب است و شما را (بر خلاف واقعیت) گناهکار میدانند و شما تنها در زندانی مخوف تحت بازجویی هستید چقدر میتوانید مقاومت کنید؟ اگر داخل زندان بگویند همسر شما با دوست و همکار مبارز شما رابطه دارد خرد نمیشوید؟ اگر شما را ساعتها با چشم بسته از این اتاق به آن اتاق ببرند سر شما داد بکشند و اجازه استراحت به شما ندهند تاب می آورید؟ اینها آن چیزی که آرتور لندن در کتاب خود و گاوراس به تبع آن در فیلم خود نشان میدهد.
آنچه این فیلم را از نمونه های مشابه متمایز میکند شاید نشان دادن بی تفاوتی مردم جامعه و همراهی آنها با حکومت برای این سرکوبها است.
یکی از تاثیرگذارترین صحنه های فیلم صحنه پراکنده کردن خاکستر اعدامی ها در دشتی توسط مامورین است، و شوخی یکی از آنها:

« تا حالا انقد آدم رو یه جا تو ماشینم جا نداده بودم»

 شوخی موحشی که نشان میدهد جان آدمیزاد برای یک سیستم توتالیتر چیزی بیش از یک مضحکه نیست.

امتیاز: 4.1 از 5

  • محمد داودی نامقی

در انتظار آدولف


نمایش در انتظار آدولف نوشته ماتیو دلاپورته و الکساندر دلا پتلیر (در فرانسوی با اسم نام کوچک) ترجمه و کارگردانی علیرضا کوشک جلالی در حال حاضر در تئاتر مستقل بر روی صحنه میرود. بن مایه اصلی نمایش درباره ادمهای به اطلاح باسواد و تحصیلکرده ای است که اتفاقا به شدت دگم و تک بعدی هستند. آدمهایی که کحمار یحمل اصفار فقط کتابهایی خوانده و مطالبی را حفظ کرده اند و بر اساس آنها انسانهای دیگر را دسته بندی و قضاوت میکنند. حتی دوستان خود را. در انتظار آدولف آینه ای در برابر روشن فکر معابان مدعی قرار میدهد که لحظاتی خودشان را ببیند. انسانهایی که برای محکوم کردن افراد دیگر به جای استقلال رای و اتکا به تفکر نقادانه فقط به فکت آوردن از فلاسفه و متفکران بزرگ بسنده میکنند بدون آنکه درباره آن درست اندیشیده باشند. ماجرا از آنجا شروع میشود که در گردهمی شبانه چند دوست یکی از آنها به نام وینسنت (اشکان خطیبی) اعلام میکند اسم فرزند در راه خود را میخواهد آدولف بگذارد. از اینجا واکنشها شروع میشود و دوستان وینسنت او را متهم به نژاد پرستی و فاشیست بودن میکنند چرا که اسم آدولف هر کسی را یاد هیتلر می اندازد. ماجرا اما به همینجا ختم نمیشود و آنها ظاهر متمدن خود را به زودی کنار زده و سر هر مسئله حتی بی اهمیت به همدیگر پرخاش میکنند. گویی این نقاب متمدانه و تظاهر به روشن فکری فقط نقابی نازک است که با کوچکترین اختلاف نظری میشکند و حیوان وحشی پشت آن از زنجیر رها میشود. یک اتفاق به اتفاق دیگر منجر میشود و این ادمها در دایره قضاوت ها چنان گرفتار می آیند که در لحظه ای که کلود (رضا مولایی) بر خلاف تصور بقیه که او را بی بخار میپندارند از رابطه خود با یک خانم خبر میدهد همگی شوکه میشوند و میخواهند بفهمند او با چه کسی است. این خود منجر به شوک دیگری میشود که همه را به مرز عصبیت و انزجار و تنفر میبرد. اوج نمایش همینجاست و بعد از ان همگی خسته از این نقاب و بازی خسته کننده پراکنده میشوند. بهترین توصیف برای حالات شخصیت های این نمایش شاید دیالوگی از کلود باشد
- مسائل اجتماعی مثل اسباب بازی شما میمونن، سر یکیش بحث میکنین و وقتی خسته شدین میرین سراغ مورد دیگه
یا به عبارتی دیگر مشکلات اجتماعی سیاسی و ... برای این ادمها فقط یک زمین بازی است که در آن خود را ثابت کرده یا عقده بگشایند. توصیه میکنم تا این نمایش در حال اکران است از آن دیدن کنید.

  • محمد داودی نامقی